در انتظار معجــــــــــزه

شب یلدا و منو بابایی

سلام عزیز مامان وبابا امشب طولانی ترین شب ساله یعنی شب یلدا معمولا  ما و بابا بزرگات هرسال میریم خونه یکی امسال نوبت بابابزرگت بود یعنی بابای من ولی از طرفی اون بابابزرگ یعنی بابای بابایی رفت کربلا و نشد پیش هم باشیم اقاجونشونم رفتن خونه خالم و مامان بزرگو عمه هاتم که همشون سرما خوردن خودمم الان 5 روزه مریضم گلم واسه همین دیگه بالا نرفتیم خونشون ترسیدم بدتر بشم مامانی کجایی ببینی 5 تا سوزن زدم تموم بدنم درد ممیکنه حالم خیلی بد بود اما با مراقبت های بابایی و به لطف دکتر الان بهترم نمیدونم این ماه تو دلم اومدی یا نه فعلا 2 روز دیگه کار داره تا بفهمم ازت میخوام ککه اومده باشی اخه چندروز دیگه تولد باباییه میخوام خبر تورو به...
30 آذر 1392

حرفی ندارم...

بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟ دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟ آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟   حرفی ندارم وقتی نمیشنوی حرفهایم را. ..حرفی ندارم وقتی نمیخوانی ناگفته هایم را حرفی ندارم وقتی نمیدانی در چه حالم. ..حرفی ندارم وقتی صدایم به گوشت نمیرسد چه بی اندازه احساس دلتنگی میکنم وقتی توی اتاق روی تخت سرمو میکنم زیر پتو و گریه میکنم و با دندون هام پتورو گاز میگیرم که مبادا همسرم صدایم را بشنود چه بی اندازه احساس دلتنگی میکنم وقتی کمدلباسهایت را باز میکنم و لباسهایت را میبوسم چه بی اندازه دلتنگی میکنم وقتی خبر بارداری یا بدنیا اومدن کسی را میشنوم و از حرص و شاید...
23 آذر 1392

سلام بی معرفت ....

گویند مرا چو زاد مادر، شیر به دهان گرفتن آموخت  شبها بر گهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت   یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت   دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست،  تا هستم و هست دارمش دوست ...
23 آذر 1392
1